فال حافظ
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گنجی سودمندتر از دانش، نیست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

صفحات اختصاصی
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :27
بازدید دیروز :15
کل بازدید :19506
تعداد کل یاداشته ها : 19
103/9/4
4:45 ص
 

ماجرایی بهاری از مردی پاییزی. . .


پیرمردی صبح زود در حالیکه تند تند راه می رفت ازخانه خارج شد


در راه با اتومبیلی تصادف و اسیب دید


عابران به سرعت او را به درمانگاه رسانیدند


پرستاران زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند ولی به او گفتند باید از پایتان عکس برداری شود تا مطمئن شویم جایی از


بدنتان شکستگی ندارد.


پیرمرد غمگین شد وگفت: عجله دارم.نیازی به عکس برداری نیست


پرستاران از او دلیل عجله اش را رسیدند؟


گفت: زنم در خانه سالمندان است و هر روز صبح انجا میروم و صبحانه را با او میخورم.نمی خواهم دیر شود


پرستاری به او گفت: خودمان به زنت خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم او الزایمر دارد چیزی را متوجه


نمیشود .مرا هم نمیشناسد!


پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می


روید؟


پیرمرد با اندوه وبه ارامی گفت:


                                  اما منکه میدانم او چه کسی است!گریه‌آوردوست داشتن


90/5/27::: 3:41 ع
نظر()